علم و دين
با عرض سلام خدمت دانشجويان گرامي دو موضوع را فرموده بودند که در خدمت شما باشم، يک بحث علم و دين و يکي بحث نقد نظام آموزشي. بحث را با اجازه ي دوستان در خصوص بحث علم و دين شروع مي کنيم؛ مقدمتاً بايد
سخنران: حجت الاسلام عليرضا پيروزمند (1)
اعوذبالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين وصلي الله علي سيدنا و نبينا ابوالقاسم المصطفي محمد و لعنه الله علي اعدائهم اجمعين.با عرض سلام خدمت دانشجويان گرامي دو موضوع را فرموده بودند که در خدمت شما باشم، يک بحث علم و دين و يکي بحث نقد نظام آموزشي. بحث را با اجازه ي دوستان در خصوص بحث علم و دين شروع مي کنيم؛ مقدمتاً بايد توجه کرد که اهميت توجه به بحث علم و دين از چه رو است؟ اين مسأله با توجه به دو مؤلفه مشخص مي شود: 1- نقش و تأثير علم در دنياي معاصر و 2- اهميت و کارکردي که دين حداقل در منظر ما به عنوان يک جامعه ي شيعي و ارزش گرا برخوردار است و کنار هم قرار دادن اين دو وضعيت ما را به اهميت پرداختن به اين موضوع را در شرايط معاصر بيشتر روشن مي کند. در دنياي معاصر هرچه که رو به جلو مي آييم نقش بي بديل علم در تمدن سازي خود را بيشتر نشان مي دهد.
يعني بشر هر چه رو به جلو آمده است، عادت کرده و متوجه شده که بايد علمي تر رفتار کند، علمي تر بيانديشد و تصميماتي را که مي خواهد بگيرد بر اساس قواعد علمي، تصميمات خود را اتخاذ کند تا بتواند مبتني بر آن از يک دورانديشي برخوردار باشد. به همين دليل و با تکيه بر عقل خود بنياد توانسته به دستاوردهاي مهمي برسد و هر چه که اين دستاوردها بيشتر خود را نشان داده و تأثيرش را در زندگي فردي و اجتماعي بيشتر نمايان کرده است، وابستگي بشر به علم و اهميت دادن او به توليد علم به صورت تصاعدي رشد کرده است؛ به همين دليل عصر ما قبل از اين که عصر ارتباطات يا عصر تکنولوژي باشد، عصر علم است. تکنولوژي و ارتباطات خود محصول علم است، يعني بشر اگر فکر نکرده بود و نظريه پردازي نکرده بود و خلاقيت از خودش خرج نداده بود، نمي توانست به فناوري هاي نو دست پيدا کند و نمي توانست مقياس ارتباطات را در دنيا اين اندازه گسترش دهد.
پس حرف اول را علم مي زده است و مي زند؛ بنابراين از اين زاويه وقتي نگاه کنيم متوجه مي شويم که موتور محرک اصلي جامعه ي بشري در دنيا معاصر علم مدرن است. لذا هر کشوري و هر جامعه اي به هر اندازه اي که احساس زاويه بکند، احساس تفاوت بکند نسبت به آن چه که بشر امروز براي خود آفريده است و نخواهد تسليم اين جريان باشد و نقاط ضعفي را به هر اندازه که در او مشاهده بکند، بايد از سرچشمه تکليف خود را مشخص کند. بايد موضع خود را نسبت به علمي که اين تمدن را آفريده مشخص کند، به هر ميزان، اين ادعايي است که در متن بحث بيشتر ثابت مي شود، به هر ميزان که ما اين نظام کارشناسي که مبدأ تصميم گيري و تصويرسازي در جامعه است را به رسميت بشناسيم و صحه بگذاريم، طبيعي است که در نتايج پايين دستي يعني در اين که اگر در عرصه ي فناوري چه کنيم، در عرصه ي جامعه سازي و تمدن پردازي چه کنيم، به همان ميزان کم رنگ خواهيد شد، لذا اگر داعيه ي اين را داريم که بايد به سمت تمدن اسلامي حرکت نمائيم و احياناً تمدن موجود جهاني که به ويژه متأثر از فرهنگ غرب است را اگر به صورت علامت سؤال هايي را داشتيم، راه برون رفت از اين وضعيت نيست مگر اين که بتوانيم در آن روش و آن محتوا و آن موتور محرکه ي اين تمدن تصرف کنيم و به ميزاني در آن تغيير ايجاد کنيم. پس از موضع علم که نگاه مي کنيم مي بينيم که چنين حيطه و گستره اي را در عرصه ي جهان فرا گرفته است.
حال از موضع به موضوع نگاه کنيم، دين داران يکسان نيستند، در مقام بيان طيف هاي مختلف و ارتباط اين سطوح دين داران با هم نيستيم؛ اما اگر خيلي صريح بيابيم و خودمان را به وضعيت موجود کشور خودمان نزديک کنيم، اين حداقل را مي توانيم ادعا کنيم که جامعه ي ما بر اساس يک درک مذهبي انقلاب کرده است و آن درک مذهبي اين بوده که اسلام شيعي و اسلام ناب، اسلام اجتماعي است، اسلامي است که نسبت به مسائل پيرامون خود بي تفاوت نيست. اسلامي است که نسبت به حوادث جهاني بي تفاوت نيست. اسلامي است که نسبت به سرنوشت بشر بي تفاوت نيست. نه تنها بي تفاوت نيست بلکه دستورالعمل و راهنمايي دارد، هدايت دارد، انقلاب آفرين است و شورانگيز است، جهت بخش است و هويت آفرين است. اگر اين است، بايد ثمره ي اين مطلب در جاي جاي کشور و جامعه و جامعه پردازي روشن شود و نمود داشته باشد. اگر ما نظام تصميم گيري و تصميم سازي، نظام کارشناسي موجود در کشورمان تفاوت چنداني با گذشته نکرده باشد، برنامه هاي توسعه ي اجتماعي پنج ساله و کم تر و بيشتر کشورمان با برنامه ي توسعه زمان شاه تفاوت فاحشي نکرده باشد، معلوم است که راه را درست انتخاب نکرده ايم؛ اگر آن موقع برنامه هاي توسعه بر محور توسعه ي اقتصادي مي چرخيد و توسعه ي اقتصادي هم به اين که چند تا جاده و چند تا سد و چند تا کارخانه و چند تا ساختمان به ظرفيت کشور اضافه شود و چند تا فرودگاه درست کنيم و الي آخر، محدود مي شد، آخر هم موفقيت برنامه ي توسعه را به رشد ناخالص ملي معنا مي کردند، آن هم با فروش سرمايه هاي تجديد ناپذير، الآن معيارها و جهت گيري ها چه ميزان فرق کرده است؟ چه قدر نسبت به تغيير و تحولات فرهنگي در جامعه اهميت داده مي شود و معيار تشخيص آن وجود دارد و بر اساس آن مهندسي جامعه صورت مي پذيرد، به هر ميزاني که صورت نمي پذيرد، چرا صورت نمي پذيرد. دقيقاً پاسخ اين سؤال برمي گردد به همين بحثي که امروز داريم. پس سرنوشت کشور و انقلاب و من و شما به اين وابسته است که در اين ميدان کارزار تکليف خود را معلوم کنيم؛ چه ميدان کارزاري؟ از يک طرف علم مدرن با همه ي عرض و طولش داعيه دار اين است که مي تواند پاسخگوي تمام نيازمندي هاي بشر باشد، به قول عوام از شير مرغ تا جان آدمي زاد را در بردارد، براي همه ي سطوح سني، براي همه ي فرهنگ ها و اقوام، براي همه ي مناطق جغرافيايي، براي همه ي نيازهاي اقتصادي- فرهنگي- اجتماعي- سياسي- نظامي- امنيتي الگوهاي تعريف شده، روش هاي تعريف شده، شاخص هاي معين، معيارهاي آسيب شناسي، نسخه هاي قابل ارائه در اختيار دارد. اگر هم احياناً در اختيار ندارد مي گويد: مسأله تان را بگوييد تا من پاسخ دهم؛ روشش را دارد که چگونه حل مسأله کند؛ يعني هيچ چيز باقي نگذاشته است؛ يعني هيچ نيازي به اين که به غير از خود رجوع کند احساس نمي کند و از اين طرف با يک مکتبي روبه رو هستيد که اين مکتب داعيه ي اين را دارد که سعادت فرد و جامعه در تبعيت از آموزه هاي وحياني است که در غالب شريعت اسلام بيان شده است. بشريت به ميزاني که از تعاليم انبياء فاصله بگيرد، به همان ميزان به انحراف رفته است. اين دو ايده صحنه ي تقابل فرهنگي در جهان معاصر است و نزاع اصلي در جهاني سازي بر مدار اين دو تفکر مي چرخد، تمدن کنفوسيوس و تمدن شينتو و... تاب مقاومت در مقابل فرهنگ مادي را ندارند. آن فرهنگي که قدرت ايستادگي دارد و قدرت ايده پردازي نو دارد، قدرت تحرک بخشي اراده هاي انسان را دارد، اسلام است. با اين وصف موضوع بحث علم و دين موضوعي است قديمي اما کهنه نشدني و هر روزي که از سابقه ي اين مسأله مي گذرد بر اهميت آن افزوده مي شود به جاي اين که کهنه شود؛ براي من و شما و شمايي که نسل جوان جامعه ي علمي کشور هستيد، بسيار اهميت دارد که بدانيد بايد قافله ي علم را به چه سمتي هدايت کنيد؛ بدانيد که شريک چه حرکت علمي هستيد يا بايد باشيد؛ اين بحث يک سابقه اي دارد، سابقه اش را مختصر مرور مي کنم تا به بحث اصلي تر بتوانم بپردازم.
قبل از رنسانس جامعه ي مسيحيت بر جامعه ي علمي سيطره داشت و به قول امروزي ها دانشمندان علوم جديد و دانشمندان دانشگاهي بايد تحت نظارت و هيمنه و معيارهايي که کليسا تبيين مي کرد حرکت مي کردند. البته ايده هاي صحيحي در همان زمان مطرح بود از جمله اين که همه ي علوم بايد به علوم اعلي و به علوم الهي منتهي شود، چنين پيش فرضي بر جامعه ي علمي آن زمان حاکم بود؛ اما اين پيش فرض که مي تواند در جاي خود مورد دفاع باشد با واقعيت غلط ديگري ترکيب شده بود و نتيجه ي معکوس داد و آن واقعيت غلط اين بود که کليسا با تنگ نظري هاي خود و با تمسک به آموزه هاي خرافي خود فکر مي کرد، تعالي مسيحيت با محدوديت علم هم نشين است، اين مسير طي شد و رنسانس علمي شکل گرفت در قرن پانزده به بعد و در قرن نوزده به اوج رسيد، البته شروع اين حرکت ها با انگيزه ي تقابل با دين اتفاق نيفتاد، بلکه به انگيزه ي محدود کردن عرصه ي دخالت دين اتفاق افتاد و تفکر سکولاريسم از همين جا ريشه گرفت، يعني غير ديني زندگي کردن، نه ضد ديني زندگي کردن. اما نتيجه تشکيل لئدئولوژي هايي چون راسيوناليسم ( عقل گرايي ) و اومانيسم ( انسان مداري ) بود؛ به تدريج بشر خود را از سيطره ي تعالي کليسا خارج کرد و تلاش کرد با عقل و تجربه ي خود به جايي برسد؛ تحول مهمي که در رنسانس علمي اتفاق افتاد، دقيقاً همين جا بود و اتفاقاً آن چه که مبدأ جوشش علم جديد شد همين بود که بشر توانست انرژي متراکم خود را آزاد کند و خود را در محيطي باز احساس کند و شروع به نوآوري و خلاقيت نمايد و نتيجه اينت شد که علم تجربي محور و اساس در تحولات علمي قرار گرفت. آن چه که قابل تجربه بود علمي قلمداد شد و آن چه که تجربه ي محسوس علمي مهر تأييد بر آن نمي زد غير علمي و نپذيرفتني. قهراً در اين ميان آموزه هاي وحياني به دليل قابل تجربه نبودن؛ يا عموماً قابل تجربه نبودن و اين که معيار صحت خود را از عينيت و تجربه اخذ نمي کرد و منبع اصلي آن اتصالش به مبدأ غيب بود؛ طبيعتاً در فرهنگ علمي جديد قابل قبول نبود و جايي براي ميدان داري نداشت. اين مسير ادامه پيدا کرد تا امروزي که ما راجع به علم و دين صحبت مي کنيم، البته براي خود دنياي غرب هم در ساليان اخير بحث علم و دين مجدداً در يک روند نو به جد مورد توجه قرار گرفته است و دنياي مسيحيت با بازخواني جديدي تلاش دارد که تأثير دين را در علم مورد توجه و تأکيد قرار دهد. سرمايه گذاري هاي سنگين کرده اند. تحقيقات گسترده کرده اند و افرادي را به اين مناسبت پرورش داده اند، کشيشاني با سطوح عالي از تحصيلات در رشته هاي مختلف، تحقيقات بين رشته اي را شکل داده اند و مطالعات بين رشته اي را سامان داده و به شکل هاي مختلف تلاش دارند تا از زاويه ي بررسي تأثير فعل خداوند و مسائلي از اين دست، اين موضوع را پيگيري کنند. البته به اعتقاد ما چون محدوديت هاي مسيحيت کماکان بر آن ها سنگيني مي کند، نتايج بلندي هم نخواهند گرفت، ولي منظورم اين است که اين جدا شدن علم از آموزه هاي ديني ثمراتي را به بار آورده است که در خود جامعه ي علمي غرب هم مورد توجه است.
نکته سوم اين که در بررسي موضوع علم و دين از چند زاويه مي توان بحث را پيگيري کرد، بنده رئوس موارد را عرض مي کنم، بعد روي يکي از اين زوايا مي ايستيم و بيشتر آن را بررسي خواهيم نمود. يکي از زاويه ي « جامعه شناسي علم » است، جامعه شناسي علم به اين معنا که توجه مي کند که علم جديد در بستر چه جامعه اي توليد مي شود و نياز چه جامعه اي را برآورده مي کند، يعني تأثير و تأثّر متقابل بين علم و جامعه را مورد توجه قرار مي دهد، نگاه ديگر، تعيين وضعيت رابطه ي علم و دين از زاويه ي معرفت شناسي است، استحضار داريد که معرفت شناسي علمي است مثل ساير علوم اقتصاد- جامعه شناسي- روان شناسي، معرفت شناسي هم خود علمي است، اما با اين تفاوت که جامعه شناسي موضوعش شناخت جامعه است يا روان شناسي موضوعش شناخت رفتار فرد است، اما معرفت شناسي موضوعش خود معرفت است و شناخت معرفت. يک بررسي اين است که ما بياييم و نظريه هاي معرفت شناسي را موضوع نظر و توجه قرار دهيم و از اين طريق توجه کنيم که مبتني بر چه نظريه ي معرفت شناسي مي تواند يا بايد در توليد علم اثر داشته باشد و مبتني بر چه نظريه اي نمي شود يا نبايد.
طريق سوم، بحث روش شناسي علم است. روش شناسي علم به اين معنا توجه مي کند که علم در دنياي معاصر با چه متد و روشي توليد مي شود و شناخت روش علم از اين رو حائز اهميت است که روش علم است که تعيين کننده ي سهم تجربه يا حس، عقل، شهود و وحي در پيدايش نظريه ي علمي است. روش علمي اگر پيش فرضش اين باشد که تجربه اصيل است، به روشي تبديل مي شود و اگر پيش فرضش اين باشد که تجربه اصيل نيست روش ديگري را اتخاذ مي کند.
طريق چهارم بررسي ارتباط بين فلسفه و علم است، يعني بررسي از طريق هستي شناسي، آيا مبتني بر هستي شناسي هاي مختلف؛ سرنوشت علم جديد متفاوت خواهد بود يا خير؟
نکته ي چهارم اين که در بحث علم و دين ما با چه تنوع نظريه هايي روبه رو هستيم تا ببينيم ما کجاي اين طيف قرار خواهيم گرفت. يک تفکر اين است که دين در تغيير کاربرد علم نقش آفرين است. ارزش ها و فرهنگ و غاياتي که انسان ها در زندگي مي پذيرند مي تواند متفاوت باشد، مبتني بر آن ارزش ها است که انسان ها اجازه دارند استفاده هاي مختلف از علم نمايند. پيشرفت علم در بيوشيمي باعث شده است تا بشر به توليد مواد جديد ترکيبي که قبلاً توان آن را نداشت دست پيدا کند؛ حال اين پيشرفت در بيوشيمي مي تواند محصولش توليد بمب شيميايي باشد يا کود صنعتي مفيد براي دفع آفات نباتي در کشاورزي، يعني علم به ماهيت خود پيامدي ندارد، اين بسته با فرهنگ شما است.
تعامل سطح دوم اين است که بگوييم: دين در تغيير سرنوشت نظريه ها در علوم انساني مؤثر است، اينجا را هم دو قسمت مي کنيم: خود علوم انساني دو بعد و دو جنبه دارند، يک جنبه ي تجربي دارند و يک جنبه ي غير تجربي. اقتصاد بعدي تجربي دارد و بعدي غير تجربي، مديريت، روان شناسي و... نيز به همين ترتيب؛ آن بعد تجربي ملزم به علوم تجربي است و پشتوانه ي اتقان علوم تجربي را دارد، لذا قابل تغيير نيست، به همان دليلي که نمي توان دين را در عرصه ي علوم تجربي دخالت داد، به همان دليل در بخش تجربي علوم انساني نيز نمي توان دين را دخالت داد؛ بخش مهمي از اقتصاد، اقتصاد سنجي است، اقتصاد سنجي همه اش معادلات رياضي و آمار و اين مقوله ها است، اين بعد تجربي اقتصاد است ولي در بعد غير تجربي اش مثل توصيه ي اسلام به قرض الحسنه، اين يک دستور است و کاري به بعد تجربي اقتصاد ندارد. پس نظريه ي دوم اين که دخالت علم را در دين وارد کرد ولي علوم را به تجربي و انساني تفکيک کرد. علوم انساني را هم تفکيک کرد به انساني تجربي و غير تجربي؛ گفت: در علوم انساني آن بخش غير تجربي را دين مي تواند دخالت کند.
نظر سوم اين است که اين تفکيک را در علوم انساني بين بخش تجربي و غير تجربي نمي کند؛ مجموعه ي اين را يک علم حساب مي کند و در يک نظام تعريف مي کند و مي گويد که در اين مجموعه دين دخالت دارد يا مي تواند داشته باشد يا بايد داشته باشد.
نظر چهارم اين است که دخالت دين در علم فراتر از اين است؛ در علوم تجربي هم مي تواند دين نقش آفرين باشد، در خود اين نظريه نيز طيف هايي هستند، برخي در علوم مهندسي و در مرحله ي مشاهده تأثير دين را مي جويند؛ در علوم پايه باز يک مرحله ي دشوارتري است و برخي حتي قائل به تأثير دين رد اين علوم هم هستند.
نظر پنجم ساده سازي روش است؛ مي گويند اساساً آن چه براي اسلام مهم است، ساختن و تربيت آدم ها است؛ لذا اگر يک انسان مؤمن و موحدي تربيت شود، اين انسان مؤمن و موحد هر چه که توليد کرد اسلامي است؛ اين مبنا در نظريه ي حکومت اسلامي هم که مي آيد مي گويد: حکومت اسلامي چيزي جزء حکومت مسلمانان نيست. اسلام مي آيد و آدم ها را مسلمان مي کند، بعد اين مسلمان ها به گونه اي تصميم مي گيرند و جوري اداره ي امور جامعه شان را تدبير مي کنند که همان مي شود حکومت اسلامي. به همين دليل هم از آن به حکومت دموکراتيک اسلامي تعبير مي کنند، به همين دليل روي کلمه ي دموکراتيک تأکيد مي کنند؛ همين مبنا در عرصه ي علم هم مي تواند بيايد و کارسازي کند.
حال ما در اين هنگامه ي نظريات مختلف مي خواهيم ببينيم که مي توانيم به يک نقطه ي روشني برسيم يا نه.
قصد من اين است که در اين گفتار رابطه ي علم و دين را از موضع جامعه شناسي علم موضوع نظر قرار دهم؛ مي خواهم رابطه ي بين چهار مهره را با هم نمايم، رابطه ي بين محصولات، فناوري، علم و نيازهاي انسان. براي روشن شدن ارتباط بين اين مؤلفه ها قضيه را ساده مي کنم؛ ابتدا ارتباط بين محصولات و نيازها: محصولات بشر توليدات و دستاوردهايي است محصول بشر که از طريق آن ها نيازهايش را ارضا کند، بشر نياز به نوشيدن آب دارد، نمي تواند در کف دست بنوشد، ظرفي درست مي کند که نوشيدن آب در آن آسان باشد و بهداشتي، اين ظرف مي تواند انواع و اقسام و اندازه هاي مختلف و جنس هاي مختلف داشته باشد. مي خواهد صدايش را به يک مسافت دوري برساند، قديم مي ايستادند و هر پنجاه متر جارچي مي گذاشتند؛ بعد از اختراع برق براي آساني، بلندگو را درست کرد، محصولات غذايي، محصولات نظامي، حتي يک فشنگ، يک تفنگ، يک خمپاره يک محصول است. پس ارتباطي مستقيم و تنگاتنگ بين محصولات، و نيازها برقرار است، اين محصولات چگونه توليد شده اند؟ به وسيله ي فناوري. فناوري ها ابزار توليد محصول اند. فناوري دو بخش سخت و نرم دارد؛ فناوري محدود به کارخانه نيست. لذا وقتي مي گويند: فناوري ارتباطات، فناوري آموزشي يا... منظور سخت افزاري که به وسيله ي آن آموزش داده مي شود يا به وسيله ي آن ارتباط برقرار مي شود نيست، نرم افزارش هم هست. ارتباط بين علم و فناوري چيست؟ فناوري چگونه به دست آمده است؟ تکنولوژي هاي نو چگونه پديد آمده اند؟ بشر با تفکر و نظريه پردازي، روابطي را کشف کرده و روابطي را برقرار کرده و توانسته به توليد تکنولوژي دست پيدا کند، يعني سر و ته اين زنجيره به هم وصل است، نيازها مشخص مي کند که جامعه چه محصولاتي را نياز دارد و محصولات مشخص مي کند که چه فناوري مورد نياز است تا اين محصولات توليد شود و فناوري مورد نياز مشخص مي کند که چه علومي نياز داريم تا بتوانيم فناوري هاي مورد نياز را توليد کنيم. اين چهار حلقه را به صورت يک چرخه در نظر بگيريد که ابتدا و انتهاي آن به هم وصل مي شود.
علم اصولاً براي رفع نياز بشر توليد مي شود يا به دست مي آيد و از همين جا فرهنگ اشتباهي در بين ما شايع است که بشر علم را براي حس کنجکاوي خود يافته است، علم براي علم مهم است، البته انکار اين معنا را نمي کنيم که در گذشته هاي دورتر اين اتفاق مي افتاده و انکار اين معنا را نمي کنيم که حتي در دنياي معاصر هم هستند افرادي که براي حس کنجکاوي خود دست به تحقيقاتي مي زنند. اما بايد توجه کنيم که وقتي ما راجع به علم صحبت مي کنيم و نسبت آن را با دين بيان مي کنيم؛ منظورمان شاخ و برگ هاي فرعي نيست، منظورمان آن اطلاعاتي که توليد مي شود و در حاشيه ي انزوا مي مانند نيست، منظورمان آن چيزي است که در متن قرار دارد؛ آن چيزي است که تحولات علمي بعدي را رقم مي زند؛ آن چيزي است که سرمايه هاي انساني عظيم و اصلي را به خود اختصاص مي دهد، آن چيزي است که بيشترين سرمايه هاي بشري را به خود جلب مي کند.
پس تا اين جا اين گونه شد: نياز، محصولات، فناوري علم و مجدداً نياز جديد. نيازها تعيين کننده اند نسبت به محصولات و محصولات تعيين کننده اند نسبت به فناوري و فناوري نسبت به علم تعيين کننده است و علم نسبت به نيازها تعيين کننده است. نيازهاي بشر معين مي کند که نياز به چه محصولي دارد، آن معين مي کند که نياز به چه فناوري دارد، آن معين مي کند که نياز به چه علمي دارد، به اين ترتيب علم به نيازها پيوند مي خورد. يعني نيازها هستند که معين مي کنند علم به چه سمتي برود.
نيازها نظام دارند ( نظام داري نيازها )؛ يعني چه نيازها نظام دارند؟ يعني انسان هم زمان ميل هاي مختلفي را به سمت خود مي کشد، هم دلش مي خواهد باسواد شود، هم دلش مي خواهد پول دار شود، هم دلش مي خواهد موقعيت اجتماعي خوبي داشته باشد، هم دلش مي خواهد از آسايش کافي در زندگي برخوردار باشد، هم دلش مي خواهد مورد احترام باشد، نظام داري نيازها، يعني انسان با همه ي نيازهايش يکسان برخورد نمي کند؛ در نتيجه جاهايي بر حسب موقعيت، حاضر است چيزهايي را فداي چيزهاي ديگر کند، در مقام تزاحم، يک چيزي را در حق چيز ديگري کنار مي گذارد، اين يعني نظام داري؛ چه چيز مشخص مي کند که شما در نظام نيازمندي هايتان چه چيزي را اولويت دهيد؟ نظام محوري دارد که بقيه ي روابط نظام حول آن محور تعريف مي شود، محور واحدي که به نيازمندي هاي من و شما نظام مي دهد، پس نظام نيازمندي ها وقتي شکل مي گيرد که يک محور حائل داشته باشد و جهت دار باشد؛ جهت داري يعني چه؟ يعني اين که انسان مؤمن و انسان غيرمؤمن نظام نيازمندي هايشان متفاوت است.
پس اول گفتيم نياز و بعد گفتيم که نيازها نظام دارد، بعد گفتيم که جهت و محور دارد، بعد اين که اين جهت و محور در مؤمن و کافر متفاوت است. پس مؤمن و کافر در جهت نيازمندي هايشان با هم متفاوت هستند؛ مؤمن دنبال خداپرستي است و دنبال قرب الهي است؛ دنيا را در خدمت بندگي خدا مي خواهد. ولي غير مؤمن هدف و غايت و آمالش در بهره مندي بهتر از دنيا خلاصه مي شود، آن برايش کمال معنوي معنا ندارد و به استهزا مي گيرد. اين مي شود محور؛ يکي دنبال پرستش خداي متعال است و يکي دنبال پرستش دنيا است. اين جهت گيري متفاوت در لايه هاي زيرين خود را نشان مي دهد، يعني بقيه ي حساسيت ها حول محور اين جهت تعيين مي شود: با چه کسي معاشرت کنم، چه درس و چه رشته اي تحصيل کنم، چگونه معاشرت کنم، چه قدر حقوق مردم را رعايت کنم يا نکنم، به مسائل مالي زندگي ام چقدر اهميت دهم و ده ها مسأله از اين قبيل حول اين محور تعيين مي شود. لذا شما دو انسان را با اين دو جهت گيري در يک طيف کاملاً متفاوت در نظر بگيريد، اين تفاوت ها کاملاً فاحش مي شود.
قدم بعدي: نيازهايي که نظام دارند و جهت دارند و جهتش را در انسان مؤمن و کافر متفاوت است، فقط نيازهاي فردي نيست و نيازهاي اجتماعي نيز هست. يعني مي توان از « تفاوت جهت نيازهاي فردي و اجتماعي مؤمن و غيرمؤمن » سخن گفت. نيازهاي اجتماعي يعني چه؟ گاه من به عنوان فرد خودم زندگي مي کنم و همه چيز را از دريچه ي خود مي بينم، گاه عضو يک مجموعه ي بزرگتر هستم و آن مجموعه ي بزرگتر را برايش اهميت قائل هستم و خود را تابع آن مجموعه تعريف مي کنم، مي گويم من عضوي از يک جامعه هستم که در اين جامعه قرار است تحولي اتفاق افتد و به کمالي برسد، اين جامعه قرار است الگوي جامعه ي مهدوي بشود، اين جامعه قرار است به استقلال فرهنگي، به تعالي فرهنگي و علمي و اقتصادي، به رفاه و امنيت مناسب برسد، ديگر موضوع من نيستم، موضوع جامعه است و من در تحقق اين اتفاق بزرگ سهم و نقشي دارم، به اين مي گوييم: نياز اجتماعي، يعني جامعه فارغ از اين که من در اين جامعه باشم يا نباشم، اين نسل باشد يا اين نسل نباشد، ممکن است اين نسل برود و نسلي ديگر جاي آن بيايد، اما اين جامعه براي اين که به نتايج و به تعالي مورد نظر خود برسد، نيازهايي دارد که بايد راه ارضايشان را پيدا کند.
حال همان تفاوتي را که در فرد مؤمن و کافر عرض کردم، همان تفاوت در نظام نيازمندي هاي اجتماعي هم در مقياس بزرگ تر خود را نشان مي دهد، به همان ميزان که نظام نيازمندي هاي يک مؤمن و يک کافر با همديگر فاصله دارد، به همان ميزان مي توان انتظار داشت نظام نيازمندي هاي جامعه ي اسلامي و جامعه ي غيراسلامي با هم ديگر تفاوت داشته باشند.
توضيح بيشتر آن که؛ گفتيم که فرد مؤمن و کافر دو نظام نيازمندي متفاوت دارند؛ اما نيازهاي مشترک ما چيست؟ انسان به اعتبار انسانيتش، به اعتبار نيازهاي فيزيکي بدنش و به اعتبار موجود زنده بودنش به مسائلي نياز دارد که بين همه ي انسان ها مشترک است، هواي پاک تنفس، مواد غذايي کافي، مسکن مطمئن نسبت به حوادث طبيعي و... در اين نيازها فرقي ندارد که من مسلمان باشم يا غير مسلمان باشم. اما همين مواردي را که به صورت مشترک برشمرديد، خود مشابه ديدنتان مربوط به وقتي است که اين نياز را از مجموعه ي نيازهايتان جدا مي کنيد و به آن به صورت منتزع و گسسته توجه مي کنيد و با عضو گسسته شده اي از يک مجموعه ي ديگر مقايسه مي کنيد و مي گوييد که تشابه دارد. ولي وقتي هر کدام از ما آمديم و اين را در جايگاه خود تعريف کرديم، معناي خود را هم پيدا مي کند، تعريف هر نياز و ميزان اهميت هر نياز تابع جايگاهي در آن نظام است، لذا شما به غذا احتياج داريد و آن غير مؤمن هم به غذا احتياج دارد، ولي جايگاهي که شما براي اين نياز قائل هستيد با او متفاوت است. انواع مشتهياتي که ايجاد مي کنند و تحريک ذائقه اي که مي کنند به واسطه ي تنوع دادن به اين غذاها در فرهنگ ما بايد باشد يا نباشد؟ مثلاً چهارصد نوع پنير توليد مي کند و هزاران نوع غذاي متنوع تهيه مي کند؛ اين که ما با چه ضريب حساسيتي به چه مسأله اي برخورد کنيم، نتيجه ي متفاوت مي گيريم. پس نگرش نظام مند به کمک ما مي آيد تا توجه کنيم شيء را در جاي خود تعريف خود را پيدا مي کند، اگر شيء را از نظامش گسسته کنيد و بخواهيد تعريف کنيد به اشتباه مي افتيد.
حال قانون نظام نگري را در بحث خود تطبيق مي کنيم: نيازها نظام دارند و وقتي نظام داشتند، بسته به اين که کجا است معنا مي شود، ديگر نياييم به صورت آزاد و رها و منتزع بگوييم: من مي خواهم نفس بکشم و بقيه هم مي خواهند نفس بکشند، اهل عالم مي خواهند نفس بکشند. مي گوييم نفس کشيدن به چه قيمتي؟ جايي مي رسد که من حاضرم از نفس کشيدن خود صرف نظر کنم به نفع چيز ديگري؛ مگر افرادي که شهيد شدند نمي خواستند نفس بکشند؟ پس اين معيارها مي آيد و تأثير مي گذارد و تعريف ما را و تلقي ما را از اين نيازها متفاوت مي کند. چه در فرد چه در جامعه؛ در جامعه البته اين تفاوت خود را بيشتر نشان مي دهد. اتفاقاً در فرد کمتر قابل لمس است ولي در جامعه شما با يک موضوع جزئي رو به رو نيستيد، الگوي ارتباطات چه بايد باشد؟ اين موضوع اجتماعي است، بسته به اين که شما ارتباطات را اولاً به چه منظوري تسهيل مي کنيد؟ ثانياً از طرفين ارتباط چه تلقي داريد ثالثاً ابزار ارتباطي که مي خواهيد به خدمت بگيريد چيست؟ الگوي توسعه ي ارتباطات فرق مي کند. يک وقت مي گويد همه ي بشر احتياج به ارتباطات دارند و همه هم دلشان مي خواهد ارتباطات شان گسترده تر و سريع تر باشد، اين بد است؟ نه. ولي مسأله ي ما اين نيست، نزاع ما بر سر اين نيست، تا اين جاي مشترک است، نزاع از آن جايي شروع مي شود که شما مي خواهيد يک الگوي ارتباط مشخصي را در دنيا برقرار کنيد، اين الگوي ارتباطات مثل ترسيم شريان هاي خون در بدن مي ماند، اين ارتباطات است که معين مي کند خون از کجا گردش کند و کجا گردش نکند؛ الگوي ارتباطات معين مي کند که ارتباطات چگونه و کجا برقرار شود و کجا قوي تر و کجا ضعيف تر باشد.
گام بعدي « تکامل نظام نيازمندي » است؛ منظور از تکامل اين است که نه فرد و نه جامعه قرار نيست در جا بزنند، رو به جلو هستند و مي خواهند حرکت کنند؛ تکامل يعني پذيرش تغيير، يعني در مقياس جديد واقع شدن و آن چه که در محدوده ي محاسبه و حساسيت انسان نبوده است را در محاسبه وارد کردن. لذا مي بينيد که در جوامع امروز محصولاتي هست که پنجاه سال قبل فکرش را هم نمي کردند؛ چرا نبود؟ چون فناوري اش نبود. چرا فناوري اش نبود؟ چون علمش نبود؛ چرا علمش نبود؟ چون احساس نياز به آن نمي شد؛ چرخه اي که ترسيم شد، خود دست يافتن به فناوري جديد باعث مي شود که ذهن به گمانه هاي جديدي آشنا شود، بداند که کارهاي اضافه تري هم مي تواند انجام دهد.
اين مجموعه ي بحثي را که عرض کردم، بياييد متصل به بحث بالا کنيد، نيازها و ارتباطش با محصولات و فناوري و علم و منتهي شد دوباره به نيازها. گفتيم نيازها نظام دارد، نظامش محور و جهت دارد، جهتش در انسان مؤمن و غيرمؤمن متفاوت است، نيازها هم فقط فردي نيست و اجتماعي هم هست، تکامل پذير هم هست.
عرض کرديم بحث جامعه شناسي علم است و خواستم تعامل بين علم و جامعه را موضع توجه قرار دهم و اين تعامل از طريق توجه به ارتباط نيازهاي اجتماعي و علم مشخص مي شود. به اين ترتيب مشخص مي شود که اساساً علمي که از آن صحبت مي کنيم و مي خواهيم ارتباط آن را با دين تعريف کنيم، يک پديده ي اجتماعي است و اين که فکر کنيم که هر انساني براي خود يک گوشه اي نشسته و تحقيقات فردي مي کند و بعد جمعش مي شود علمي که با آن زندگي مي کنيم، اين تلقي عاميانه است. اگر بوده، مربوط به سي صد سال پيش است، علم امروز علمي است که توليد آن نهادينه شده است و مجرا يافته است. تأکيد مي کنم، علم غالب را مي گويم و حواشي آن را کار ندارم. علم امروز سفارش پذير است، دانشگاه ها سفارش مي پذيرند و تحقيق مي کنند، مراکز تحقيقاتي سفارش مي پذيرند، اين سفارش ها از کجا مي آيد؟ اين سفارش ها از تناسب بين نيازهاي جامعه و قدرت آن سفارش دهنده است، نيازها در جامعه ي اسلامي چون پاسخ به فطرت الهي انسان ها است، اين نيازهايي است که با وجود بشر پيوند خورده است؛ ولي نياز جامعه ي مادي به دليل اين که از فطرت انسان فاصله گرفته است، به صورت کاذب براي بشر ايجاد مي شود و تعريف مي شود؛ يعني من احساس مي کنم که ارباب قدرت و ثروت هنري که دارند اين است که گاهي معکوس عمل مي کنند، يعني مي آيند از طريق تبليغات نيازآفريني مي کنند. وقتي ارتباط بين نياز را فقط با محصول مي بينيد يا حتي با فناوري مي بينيد مي توانيد بگوييد که علم ثابت است و بدون تغيير باقي مي ماند، اين علم متناسب با اين که شما نيت تان چيست، برايتان فناوري مناسب را توليد مي کند، اين علم متناسب با اين که نياز شما چيست برايتان محصول متناسب با نياز شما را توليد مي کند؛ علم يکي است و اصول علمي يکي است و حتي ابزار هم يکي است، اما اين ابزار مي تواند ظرفيت سازي کند و تغييراتي در قالب ايجاد کند و کوچک يا بزرگش کند تا محصول متناسب با نياز را توليد کند. اما خود نظام نيازمندي ها مولد علم است. جامعه ي علمي مسأله ي خود را از کجا به دست مي آورد؟ چه مسائلي به رسميت شناخته مي شوند؟ اين نه به عنوان يک امر تصميمي، بلکه به عنوان امري پيشيني است که مسائل علم را تعريف و موجه مي کند.
پس نظام نيازمندي هاي اجتماي که مبدأ توليد علم در جامعه ي اسلامي است بايد متفاوت با نظام نيازمندي هايي باشد که در جامعه اي که اين معيارها را قبول ندارد، است؛ به ميزاني که اين نظام نيازمندي فاصله پيدا کند در جامعه، علمش هم قاعدتاً بايد تفاوت پيدا کند؛
اما سخن ما بر سر علم و دين بود؛ در جامعه ي اسلامي دين تعيين کننده ي نظام نيازمندي ها است؛ يا حداقل جهت دهنده ي به نظام نيازمندي ها است. چرا؟ چون دين تعيين کننده ي چگونگي پرستش و بندگي خداي متعال است؛ چون دين بيانگر قواعد تکامل فرد و جامعه است. به همين دليل مهم ترين عامل در تعيين نظام نيازمندي ها است و از اين طريق مي تواند مهم ترين عامل در تعيين سرنوشت علم باشد. فرهنگ عمومي را صاحبان فرهنگ مي سازند و تغيير مي دهند و اسلام در ساخت فرهنگ عمومي و به تبع علم ناظر به آن محوريت دارد.
يک نکته ي مهم در مورد حقيقت نما بودن علم: تا اينجا گام هايي را که برشمرديم مبتني بر اين پيش فرض بود که علم هر چند محصول چرخه ي نيازها است اما واقع نما است؛ اما امروزه خود اين مسأله زير سؤال است، آيا واقعاً چيزي به نام علم که حقيقتي را روشن کند وجود دارد؟ اگر آشنا با مباحث فلسفه ي علم باشيد، بحث هاي زيادي مطرح شده است که آيا واقعاً همين شناخت حسي؛ جهان را مي شناساند؟ ما واقعاً مي فهميم؟ استقراءگرائي را بحث کرده اند و ديگر مکاتب را که آشنا هستيد؛ ما وقتي نظريه اي مي دهيم، چه مقدار در اين نظريه گزاره هاي حسي دخالت دارد؟ از کجا مي گيريم و چه کار مي کنيم؟ خيلي از مکاتب از خير اين که درست و غلط و اثبات در علم داريم، گذاشته اند و گفته اند اين علم ما را فقط مسلط به صحنه ي طبيعت مي کند، همين که در عمل مفيد است، نوعي معرفت است که کارکرد در حوزه ي رفتارهاي طبيعي ما دارد و کارکردش هم تسلط و سلطه است و همين کافي است، لذا کاشفيت و کشف حقيقت و روشن کردن مسأله مورد ترديد جدي و بلکه اصولاً مورد انکار قرار گرفته است. علم تسخيرگر وسيع ترين سطح دانش بشري است و بودجه هايي که گذاشته مي شود نگاهش اين است که خروجي هاي ما چه مقدار اين هدف را تأمين مي کند، تئوري هاي علم مدرن در عمل کارآمد هستند، اما وقتي که در عمل يک تئوري کارآمد شد، الزاماً آن تئوري درست نيست، گاه براي يک کار دو تئوري در عرض هم عمل مي کنند.
به نظر بنده توجه به چرخه ي فوق الذکر و عدم قطعيت علوم مدرن مي تواند گام مؤثري در توليد علم ديني باشد. والسلام عليکم و رحمت الله.
پينوشت:
1- عضو فرهنگستان علوم اسلامي قم.
منبع مقاله :بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}